تک درخت

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم
!

 

نجمه زارع

دخترم

دخترم با تو سخن ميگويم:...گوش کن با تو سخن ميگويم..زندگی در نگهم گلزاريست..و تو با قامت چون نيلوفر..شاخه پر گل اين گلزاری من در اندام تو يک خرمن گل ميبينم..گل گيسو گل لبها گل لبخند شباب....من به چشمان تو گلهای فراوان ديدم گل عفت.گل صد رنگ اميد..گل فردای اميد..گل فردای سپيد...ميخرامی و تو را مينگرم..چشم تو اينه ی روشن دنيا بين است...تو همان خرد نهالی که چنين باليدی؟راست چون شاخه ی سرسبز برومند شدی؟همچو پر غنچه درختی همه لبخند شدی؟.....ديده بگشای در انديشه ی گل چينان باش..همه گل چين گل امروزند...همه هستی سوزند..کس به فردای گل نمی انديشد...انکه گرد همه گلها به هوس می چرخد...بلبل عاشق نيست...بلکه گل چين سيه کرداريست:که سراسيمه..می دود در پی گلهای لطيف..تا يکی لحظه به چنگ اوردو ريزد بر خاک....دست او دشمن باغ است ونگاهش ناپاک...تو گل شادابی..به ره باد مرو..غافل از باغ مشو..ای گل صد پر من ..با تو در پرده سخن ميگويم...عشق ديدار تو بر گردن من زنجير است..و تو چون قطعه الماس درشتی کمياب..گردن اويز اين زنجيری..تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب...برخود ازرنج بپيچم همه روز...ديده از خواب بپوشم همه شام..دخترم گوهر من...تو که تک گوهر دنيای منی...دل به لبخند حرامی مسپار...دزد را دوست مخوان...چشم اميد بر ابليس مدار..ديوخويان پليدی که سليمان رويند همه گوهر شکنند..ديو کی ارزش گوهر داند؟نه خردمند بود انکه اهريمن را ز سر جهل سليمان خواند...دخترم ای همه هستی من:تو چراغی تو چراغ همه شبهای منی...به ره باد مرو...تو گلی دسته گلی..صد رنگی..پيش گل چين منشين...تو يکی گوهر تابنده بی مانندی...خويش را خوار مبين...ای سرا پا الماس از حرامی بهراس..قيمت خود مشکن.قدر خود را بشناس..قدر خود را بشناس....

از زنده یاد سهیل سهیلی

بهار

 

 

بهار

بهار بهار

صدا همون صدا بود

صداي شاخه ها و ريشه ها بود

بهار بهار

               چه اسم آشنايي!

صدات مي آد...اما خودت كجايي

وابكنيم پنجره ها رو ، يا نه؟

تازه كنيم خاطره ها رو ، يا نه؟

بهار اومد لباس نو تنم كرد

تازه تر از فصل شكفتنم كرد

بهار اومد با يه بغل جوونه

عيد و آورد از تو كوچه تو خونه

...بهار بهار يه مهمون قديمي

يه آشناي ساده و صميمي

يه آشنا كه مثل قصه ها بود

خواب و خيال همه بچه ها بود

آخ كه چه زود قلك عيدي يا مون

وقتي شكست باهاش شكست دلامون

بهار اومد برفا رو نقطه چين كرد

خنده به دلمردگي زمين كرد

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت

وا شدن پنجره ها را دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا كرد

من و با حسي ديگه آشنا كرد

يه حرف يه حرف حرفاي من كتاب شد

حيف كه همش سوال بي جواب شد

محد علي بهمني

 

 

 تهيه و تنظيم : بهنام رستمي

گرگ هار

                                                                                                                    گرگ هار

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
 مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
 پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
 پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
 پشت آن قله ی پوشیده ز برف
 نیست چیزی ، خبری
 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
 من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
 دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
 چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام

 

خدا بیامرزه اخوان ثالث  شاعر این شعر را

جملات زیبای عاشقانه

روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم ، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد ، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ، با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را ، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم .

 
امروز دیدمت خسته بودی ، اگه اشتباه نکنم دل شکسته بودی ، دوستم نداری می دونم ، حتما به دیگری دل بسته بودی !
 
اگر زیستن را دوست داشتم ، هرگز به هنگام به دنیا آمدن نمی گریستم !
 
ای دوست ، معرفت چیز گرانی است که به هرکس ندهندش !
 
خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز !

چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی ؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا تو به اندازه ی یک پروانه زیبایی .

 
عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد .
 
عشق مانند بیماری مسری است که هرچه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا می شوی .
 
عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست .
 
عشق هنگامی که شما را می پرورد ، شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند . (جبران خلیل جبران)

فقط با سایه ی خودم خوب می توانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد !

 
هرکس به میزانی که تنهایی نیاز دارد عظمت دارد و بی نیاز تر است .
 
ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو !
 
زندگی را اشکی بیش نمی دانم ، پس بگذار با اشک چشمانم بنویسم دوستت دارم !
 

زندگی را تو بساز ، نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف ، زندگی یعنی جنگ ، تو بجنگ ، زندگی یعنی عشق ، تو بدان عشق بورز .

بودنت به جور نبودنت یه جور ، در این دنیای جور واجور دوستت دارم ناجور !
 
برای رسیدن باید رفت ، در بن بست هم راه آسمان باز است ، پرواز را بیاموز !
 
آنکه با زندگی می سازد ، می بازد ، با زندگی نساز ، زندگی را بساز . (زرتشت)
 
به سلامتی درخت ، نه به خاطر میوش ، به خاطر سایش ، به سلامتی دیوار ، نه به خاطر بلندیش ، واسه اینکه هیچ وقت پشت آدم رو خالی نمی کنه ، به سلامتی دریا ، نه به خاطر بزرگیش ، واسه یک رنگیش ، به سلامتی سایه که هیچ وقت آدم رو تنها نمی ذاره .
 
من و این داغ در تکرار مانده ، من و این عشق بیدار مانده ، مپرس از من چرا دلتنگ هستم ، دلم بین در و دیوار مانده .

روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم ، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد ، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ، با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را ، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم .
 
امروز دیدمت خسته بودی ، اگه اشتباه نکنم دل شکسته بودی ، دوستم نداری می دونم ، حتما به دیگری دل بسته بودی !
 
اگر زیستن را دوست داشتم ، هرگز به هنگام به دنیا آمدن نمی گریستم !
 
ای دوست ، معرفت چیز گرانی است که به هرکس ندهندش !
 
خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز !
 
در زندگی اختیار بادها دست ما نیست ، ولی اختیار بادبانها دست ماست .
 
برو بشین رو پشت بوم ، روتو بکن به آسمون ، در جهت وزش باد ، یه بوس فرستادم برات .
 
پرسیدند بهشت را خواهی یا دوست ؟ گفتم : جهنم است بهشت بی دوست !
 
یک روست وفادار ، تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست ، که اگر پیدا کردی قدرش را بدان .
 
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم ، او به ظاهر گشت عاشق ، ما به معنا سوختیم .
 
بعضی اشخاص چنان به خود مغرورند که اگر عاشق بشوند به خود بیشتر عشق می ورزند تا به معشوق .
 
عشق آن چیزی است که بیشتر از هر چیزی داشتنش را دوست داریم و بیشتر از هر چیزی دادنش را دوست داریم و هیچ کس در نمی یابد که عشق همان چیزی است که همواره داده می شود و پذیرفته نمی شود .
 
زیر باران با یاد تو میروم ، به دنبال جای پای تو ، تو را می پرستم من شبانه ، برای لحظه های شادمانه ، برای با تو بودن صادقانه ، می آیم من به پیشت عاشقانه ، به تو دل بستم من شاعرانه ، اما افسوس از درک زمانه ، چه زیباست راز زمانه ، اگر زندگی باشد یک ترانه .
 
هرگز امید را از کسی سلب نکن ، شاید این تنها چیزی باشد که دارد .
 
عشق غیر از تاولی پر درد نیست ، هرکس این تاول ندارد مرد نیست ، آمدم تا عشق را معنا کنم ، بلکه جای خویش را پیدا کنم ، آمدم دیدم که جای لاف نیست ، عشق غیر از عین و شین و قاف نیست .
 
آنکه مرا خوب درک می کند ، یک روز زادگاه مرا ترک می کند .
 
رفاقت به معنی حضور در کنار فردی دیگر نیست ، بلکه به معنی حضور در درون اوست .
 
عشق مرزهای زمان را فتح می کند ، عشق هیچ مرگی نمی شناسد ، عشق بر مرگ غلبه می کند .
 
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم ، ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی .
 
یه بار دیگه بگو آره ، نگو سخته چه دشواره ، به پای قلب سرد تو ، شدم مجنون و آواره

گفتگو با خدا

 

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک

کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که

طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای

ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و

در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

 

 

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

 

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

 

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

 

خدا لبخند زد

 

وقت من ابدی است .

 

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

 

خدا پاسخ داد ...

 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

 

 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را

 

می خورند .

 

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

 

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

 

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

 

زمان حال فراموش شان می شود .

 

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

 

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

 

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

 

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت

 

ماندیم .

 

بعد پرسیدم ...

 

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد

 

بگیرند ؟

 

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

 

اما می توان محبوب دیگران شد .

 

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

 

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .

 

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

 

یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که

 

دوست شان داریم ایجاد کنیم .

 

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .

 

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .

 

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .

 

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .

 

یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت

 

ببینند .

 

یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .

 

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .

 

و یاد بگیرن که من اینجا هستم .

 

همیشه

دختر زشت


خدا يا بشكن اين آئينه ها را
كه من از ديدن آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن نا گزيرم
از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ
همه گفتند: اين دختر چه زشت است
كدامين مرد ، او را مي پسندد؟
دريغا دختري بي سرنوشت است.
***
چو در آئينه بينم روي خود را
در آيد از درم، غم با سپاهي
مرا روز سياهي دادي ،اما
نبخشيدي به من چشم سياهي
***
به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ
نگاه دلنوازي سوي من نيست
از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ
يكي در حلقه گيسوي من نيست
***
مرا دل هست ، اما دلبري نيست
تنم دادي ولي جانم ندادي
بمن حال پريشان دادي، اما ـــ
سر زلف پريشانم ندادي
***
به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ
نبردم توشه اي جز شرمساري
خزيدم گوشه اي سر در گريبان
به درگاه تو ناليدم بزاري
***
چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ
همه گويند : كه او مردم گريز است
نميدانند، زين درد گرانبار ـــ
فضاي سينه من ناله خيز است
***
به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
نگينش دختر ي ناز آفرين بود
ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ
سر من لحظه ها بر آستين بود
***
چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ
ز راه مهرباني مينوازد
ولي چشم غم آلوده اش گواهست
كه در اندوه دختر مي گدازد
***
ببام آفرينش جغد كورم
كه در ويرانه هم ، نا آشنايم
نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم
***
خدايا ! بشكن اين آئينه هارا
كه من از ديدن آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن ناگزيرم
***
خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي
تو بر من سينه اي بي كينه دادي
مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ
دلي روشنتر از آئينه دادي
***
مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
ولي سيرت پرستان ميستايند
به بزم پاكجانان چون نهم پاي
در دل را به رويم مي گشايند
***
ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ
دل زيبا به از رخسار زيباست
بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ
دلم بر زشتي صورت شكيباست.

چارلی چاپلین

آموخته ام ... که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه،

رختخواب خريد ولي خواب نه،

ساعت خريد ولي زمان نه،

مي توان مقام خريد ولي احترام نه،

مي توان کتاب خريد ولي دانش نه،

دارو خريد ولي سلامتي نه،

خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ،

مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه



آموخته ام ...
که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ...
که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام
... که هرگز نبايد به هديه ای از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ...
که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام ...
که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشيم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ...
که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ...
که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ...
که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

آموخته ام ...
که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ...
که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ...
که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ...
که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ...
که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ...
که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

 

 

خدایا

خدایا کفر نمی گویم 

پریشانم 

چه می خواهی تو از جانم ! 

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی 

 

خداوندا ! 

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی  

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی  

و شب ، آهسته و خسته 

تهی دست و زبان بسته 

به سوی خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟ 

 

خداوندا ! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی 

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟ 

 

خداوندا ! 

اگر روزی بشر گردی  

زحال بندگانت با خبر گردی  

پشیمان می شوی از قصه خلقت 

از این بودن ، از این بدعت 

 

خداوندا تو مسئولی  

 

خداوندا ! 

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است  

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

 

                            دکتر شریعتی

 

چارلی چاپلین

چارلي چاپلين به دخترش گفت: تا وقتي قلب عريان کسي را نديدي، بدن عريانت را نشانش نده. هيچگاه چشمانت را براي کسي که معناي نگاهت را نمي فهمد، گريان مکن. قلبت را خالي نگه دار و اگر روزي خواستي کسي را در قلبت جاي دهي سعي کن که فقط يک نفر باشد، به او بگو:تورا بيشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم.زيرا به خدا اعتقاد دارم ولي به تو نياز دارم...

زیرو رو شدن

از صبح تا شب خود را نهان کردم از چشم مردم،به جا نمی اوردم چه بر سرم می اید،فقط

زنده بودم و نفس میکشیدم.در یک کلام داغان........

از دهان من صدائی نمیشنوی!دیریست که عمر را واژگون گذرانده ام،در تماس دست انسانها

پوستم سرد است،این قلب خونبارچندان نمیتپد،سوگند خاموشی خورده ام واکنون حتی به

صدای بلند می اندیشم نمیشنوم.

نوری نیست،چراغ را می افروزم،با لبخند بی روحی تاریکی را میپوشم و به سوی زندگی

میخزم،اعصابم کار نمیکند من زیرو  رو شده ام.

اکنون ان مرد را ببین،پریده رنگ تر است اما به هوش می اید.گلویش گرفته دیریست که

حرفی نزده کلمات را می تواند سرو راست از دهان من بشنود.

با این کلمات می خوانم واز درون ابری که مرا پوشانده واضع می بینم فقط کمی مجال بده

بعد نام مرا بگو،اکنون دوباره می توانیم صدای خود را بشنویم.

من دستم را به سوی روز دراز کردم هنگامی که همه ابرها را باد برده است،من با تو هستم ومیتوانم نامت را بگویم.

اکنون میتوانیم دوباره صدای خود را بشنویم.

 

گفتار های کوتاه

خدایا مرا در سراشیبی های زندگی از لغزش مصون بدارتا

بتوانم شراره ی کوچک اسمانی را که در سینه ام پنهان و

وجدان نام دارد پاک و محفوظ بدارم.

                                               

برای دشمنانت انقدر کوره را داغ نکن که حرارتش خودت

را هم بسوزاند

 

اگر از بهار لذت نبرید دچار خزان خواهید شد.

 

عشق غالبا یک نوع عذاب است.اما محروم بودن از ان

مرگ است.

 

بزرگترین قربانی بشر از دست دادن معشوق است.

 

دیوانه خودش را عاقل میپندارد و عاقل میداند که دیوانه ای

بیش نیست .

 

عشق ارام بخش است به سان افتاب پس از باران.

 

 

                                                   ویلیام شکسپیر

از یک دوست

آسمان را بنگر و به سكوت پر رمز و رازش بيانديش. ستاره ي خود را در آسمان زندگيت پيدا كن و به سمت آن ستاره حركت كن. نگران راه مباش، آنكه ستاره را براي تو آفريد راه رسيدن به آن را نيز نشانت خواهد داد...

مجنون و لیلی

یک شبی مجنون نمازش راشکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد برلب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد.

                                                مجذوب تبریزی

                                                          

نگاهي در سكوت


خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته

به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد

به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده

به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند

همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است

به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند

به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه

بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش

به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند

به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است

به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته

به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش

به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است

به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ

دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش

کوچه شهر دلم

کوچه شهر دلم ازصدای پای تو خالیه

نقش صد خاطره از روزهای دور عابر این کوچه خیالیه

به شب کوچه دل دیگه مهتاب نمییاد

توی حجله چشام عروس خواب نمیاد

کوچه شهر دلم بی تو کوچه غمه

همه روزهاش ابریه، روز افتابیش کمه

ازپای افتاده

                    عاشقم سوخته ام وابگذارید مرا

                                                لحظه ای با دل شیدابگذاریدمرا

                    من درافتاده ام ازپای گران همسفران

                                               ببرید از من وتنها بگذارید مرا

                    سرنوشت منو دل بی سروسامانی بود

                                              به قضاوقدر اینجابگذاریدمرا

                   عاشقان راه سلامت به شماارزانی

                                              منکه مجنونم ورسوابگذاریدمرا

                   خسته وکوفته ازشوروشرزندگیم

                                              یکدم اسوده زغوغا بگذاریدمرا

                  تلخکامم که به غمخواری من بنشینند

                                             شاد از انم که به غمها بگذارید مرا

                   دل دیوانه عاشق نشود پند پذیر

                                             بهتر ان است که بخود وابگذارید مرا  

غم و درد

        عمرم از دست شدوبخت به سامان نرسید   

        مردم ازدردو مرا درد به پایان نرسید        

        خواب مرگ امدوکوته شده افسانه عمر

        باز افسانه عشق تو به پایان نرسید

        غیر شمعی که به حال دل من سوخت دلش

        کس بداد دل من در شب هجران نرسید .                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        

 

نام تو

 

روی صفحه دفترم،

بر تنه درختان،برصفحه پاک و سفید برف

 نام تورا مینویسم

.روی هر صفحه کتابی که بیابم

،گوشه هر کتاب وروی سنگهای بزرگ نام تو را مینویسم

.روی لانه پرندگان،روی دل گلهای غریب و رنگین

،روی یادگاریهای شیرین دوران کودکی ام نام تو را مینویسم

 روی اسودگی ها وخوشبختی هائی که از ان کامیابم

  روی دفتربسته خاطراتی که از ان گذشته ام

،به بالای کتاب ارزویم

 نام تو را مینویسم

بر صفحه دل بیگناهم،بر تخته سیاه کلاس درسم

 بربالهای پرنده ی  اندیشه هایم نامت را مینویسم

 وبیادت هستم

وبرایت سرود عشق میسرایم.

 

 

جمله های زیبا

 

کارها چنان دست تقدیر است

                که گاهی مرگ تدبیر است

یادی از سهراب سپهری

 

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم،خرده هوشی،سرسوذن ذوقی

مادری دارم به از برگ درخت

دوستانی،بهتر از اب روان.

و خدائی که دراین نزدیکیست

 

نگران حال

 

اگر اهمیت نمیدادی که چه به سر من خواهد امد

و من هم اعتنایی به حال واحوال تو نمیکردم

راهمان را کج میکردیم واز کنار ملال و درد میگذشتیم

ولی تو میدانی که من نگران احوالت هستم

ومیدانم که تو هم نگران حال منی

پس تنهایی را احساس نمیکنیم

یا سنگینی سنگ گور را

پس گهگاه از میان باران به بالا نگاه میکنیم

ودو دل هستیم که کدام حرام زاده را لعنت کنیم

 

نابخشوده

 

خون تازه ای به این جهان میپوندد

و با سرعت بر او چیره میشود

از درون ذلت ودردهمیشگی

پسر جوان قوانینشان رافرا میگیرد

با گذشت زمان میشود کودک به درون کشیده

خلاف کرده این پسرک.شلاق خورده

محروم از تمام اندیشه هایش

مرد جوان میداند که همواره باید بجنگد

اه پیمانی با خود میبندد

کز امروز هرگز اراده اش را از اوباز نستاند

هرانچه احساس کرده وهرانچه شناخته ام

هرگزبرون نتابیداز انچه نشان داده ام

هرگزنباش!

هرگزنبین!

نخاهیم دید انچه را که شایدبوده

هرانچه احساس کرده وهرانچه دیده ام

هرگز برون نتابید از انچه نشان داده ام

ازادی هرگز! برای من هرگز!

پس تو رابه نابخشوده ملقب میکنم

زندگی خود را وقف زندگی او میکند

اومیکوشیدتا همه را از خود راضی نگه دارد

 اینگونه تلخ مردی است

سراسرزندگی اش همین بوده0

   نبردی مداوم.

.جنگی که هرگز در ان پیروزنخواهد شد

ازپاافتاده و دیگر بی تفاوت شده

انگاه پیرمرد با افسوس اماده مرگ میشود

من هستم ان پیرمرد.من هستم

تومرا نشان کردی و من تورا

پس تو را به نابخشوده ملقب میکنم

ازادی هرگز!برای من هرگز!