عشق


ایمان دارم......

که قشنگترین عشق

نگاه مهربانخداوند به بندگانش است.....

زندگیرا به اوبسپار.......

و مطمین باش که تا وقتی که پشتت به خدا گرم است

تمام هراس های دنیا خنده دار است.

سی نصیحت زرتشت.....



1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر


2. قبل از جواب دادن فکر کن


3. هیچکس را تمسخر مکن


4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور


5. خود برای خود، زن انتخاب کن


6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو


7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما


8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی


9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش


10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی


11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی


12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی


13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی


14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی


15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی


16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی


17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی


18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی


19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی


20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی


21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز


22. هرگز ترشرو و بدخو مباش


23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند


24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده


25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین


26. چالاک باش تا هوشیار باشی


27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی


28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری


29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد


30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند

تنها برو...

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری

سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت

گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

.

و

و

و

و

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر

توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم

دورتر راه برویم

.

.

.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو....


نه نرو....

تو رو رنجوندم با حرفام
چقد حس میکنم تنهام
چه احساس بدی دارم
از این احساس بیزارم

نه، نـرو، تنهــام نذار
من عاشقتم دیوونه وار

چی شد چشماتو رد کردم
چی شد من با تو بد کردم
نمیدونی، نمیدونم
ولی بدجور پشیمونم

نه، نـرو، تنهــام نذار
من عاشقتم دیوونه وار

صدامو میشنوی یا نه
صدای خستگیهامو
دلم خیلی واست تنگه
ببین دستای تنهامو

نه، نـرو، تنهــام نذار

من عاشقتم دیوونه وار



چه می داند کسی شاید.........

بیایید و ببینیدم
های مردم با شما هستم
صدای زوزه ی باد و صدای خش خش برگم
که من همسایه ی مرگم، نه بی رنگم
پر از نارنجی و زردم
که من عریانی اشجار تابستان
منم من این خزانستان
منم پاییز افسرده، دل آزرده، تمام شوق پژمرده
و گورستان صد ها آرزو سینه
و شاید هم دلم مرده
بیایید و ببینیدم
خزانم من خزانستان
جفای مهر شوریده
و گل های پلاسیده
و رقص برگ در بادم
تمام گرمی رنگم
وجود روشن پاییزی نامم نه از ننگم
تمام ماضی و آینده را پاییز می بینم
تمام روز و شب ها را غم انگیز و ملال انگیز می بینم
نمی دارد کسی هم دوستم ای دل
چرا دلخوش به پاییزی کند مردم؟
برای برگ ریزانش؟ برای لختی سبزان پا بر خاک؟ برای چه؟
ولی می گویم ای مردم بیایید و ببینیدم
خزانم من خزانستان و شاید لذت باران
چه می داند کسی شاید
مبارک باد میلادم
رفیق آشنایی ها نه زجر این جدایی ها
چه می داند کسی شاید......

حرفها.....

حرفها كه تكراري ميشوند،غصه ها كه عادي مي شوند،شعرها كه
بي صدا مي شوند وقتي كه حتي اتفاقها معمولي مي
شوند،بارانها از سر تكرار مي بارند و بهارها از سر عادت
گل مي كنند
وقتي همة روزهاي تقويمت مثل هم مي شوند،شنبه با جمعه
فرقي نمي كند،زمستان با بهار، امسال با پارسال
وقتي به آسمان يكجور نگاه
مي كني ، به خودت يكجور نگاه مي كني ، و حتي به خدا

و مي خواهي زندگي را سخت نگيري تا زندگي بر توسخت نگيرد،
و لحظه ها روال عادي خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت
دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت
خواست دلش بگيرد،

؟!!!…………………

آن وقت مثل سنگريزه اي در دل كوه گم مي شوي بدون آنكه
كمترين اثري بگيري
يا كمترين اثري ببخشي
مثل يك روز بي خاطره به پايان مي رسي بدون آنكه حتي
لحظه اي در حافظه اي ثبت شده باشي

اما به خاطر خدا هم كه شده ا ينقدر مثل مرداب در خودت
غرق نشو و كمي هم
جرأت دريا شدن داشته باش.

جای پای دوست.....

از هجوم روشنايي شيشه هاي در تكان مي خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند.
يك عروسك پشت باران بود.


ابرها رفتند.
يك هواي صاف ، يك گنجشك، يك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر مي كردم:
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!

پشت شيشه تا بخواهي شب .
در اتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد.
لحظه هاي كوچك من تا ستاره فكر مي كردند.
خواب روي چشم هايم چيز هايي را بنا مي كرد:
يك فضاي باز ، شن هاي ترنم، جاي پاي دوست ....

ترانه

من ترانه می سرایم
تو ترانه می نوازی
در ترانه های من اشك است و بی قراری
یك بغل از ارزوهای محالی...
تا ابد چشم انتظاری...
فکر پایان و جدایی...
ترسم از این است که شاید
در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی...

من ترانه می سرایم
در ترانه هایم اما
گاه گاه ازباتو بودن می سرایم
از نگاهت می سرایم
از صدایت می سرایم
گاه گاه حس می کنم من
ازجدایی ها سرودن باطل است
مینویسم با تو هستم
با تو بودن می سرایم
افتاب و ماهتاب هم از برایم
یک ترانه می نوازند....

من ترانه می سرایم
تو ترانه می نوازی
در ترانه های تو
من نمی دانم...نمی دانم...
چه سوزیست....
من نمی دانم چه لحنیست...
کاینچنین ارام و ساکت اشک میریزم
با صدای سازت اما من
تمام هستی ام را می سرایم
زندگی را می رهانم
عشق را می پرورانم...

من برای تو ترانه می سرایم
تو فقط اما ترانه می نوازی.....

آن زمان....

آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد


آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد


آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند


آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد


آن زمان من مرده ام


وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين


ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند


و من از ميان رفتند


و آن لحظه من تنها يک چيز دارم


و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده


اما آنگاه مطمين باش


که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد


زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم


احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد


کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت


از رويای زيبای دنيا نگفت


از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت


کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود


نميدانم چرا؟


کوچه ای که ميان من و تو بود زيبا نبود