سنگ و کلوخی که سال ها در قایقی روی دریا کنار هم بودند ناگهان به آب افتادند *سنگ*در حالی که با فریاد و فغان به زیر آب می رفت ناله کنان می گفت:دریغ و افسوس که کار من تمام شد من به اعماق تاریک دریا می پیوندم ونیست می شوم! اما کلوخ در حالی که ذره ذره در آب دریا حل می شد با زبان بی زبانی به سنگ گفت:اگر می توانستی همرنگ دریا شوی و اینقدر اسیر خودت نبودی حالا خودت جزیی از دریا بودی و چون دریا درخششت ازهمه جا پیدا بود!!
