به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

بدبختی یعنی چه؟

بدبختی اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی!…

بدبختی اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

بدبختی اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

بدبختی اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

بدبختی اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

بدبختی اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

بدبختی اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛

بدبختی اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛

بدبختی اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

بدبختی اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

بدبختی اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

بدبختی اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

بدبختی اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

بدبختی اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛
بدبختی اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه




1391...

عید مبارک



بهار یک نقطه دارد نقطه آغاز

بهار زندگیتان بی انتها باد

دوستان وبلاگی من سال نومبارک

جانم

قصه ای که تو در پلکهای بسته ات می بینی،


من در تصویر زندگیم،بشکن این قفل لبهایت را


و بازگوی از احساس ناگفته ات،نمی خواهی بگویی؟!


پس آنچه را که می خواهی در این دفتر عشق بسرای


با قلم رنگین کمان و خطی بشکن بر تنهایی  من


دانم که دانی جانم عاقبت از آن توست


پس مزن آتش به جانم چون که


جانم جان توست.


من عاشق ستاره ها بودم

من عاشق ستاره ها بودم دوباره قلم را در دست گرفتم هر چقدر که با خودم فکر میکردم نمی توانستم اسمش را ستاره بگذارم  آخر من که ستاره ای را نمیدیدم  دیگر چه چیزی برای من باقی خواهد ماند جز یک دنیای تاریک و چشمانی کور شب و سیاهی آن مرا آزرده می کرد این روزهای اخر کم کم ترس و دلهره داشت مرا نگران میکرد نمیدانستم نگران چه چیزی هستم ولی انگار یه گمانی داشتم از یک اتفاق  خوب و بدش را نمیدانستم اما انگار روز به روز ان اتفاق به من نزدیک تر میشد یک حس عجیبی داشتم گویی که همه چیز برایم مثل روز روشن بود باورم نمیشد مگر میشود اطرافم را نگریستم انگار که هچگاه همچنان جایی ندیده بودم خیال میکردم خواب میبینم و اینها همه اش رویاست و خوب که بیدار شدم دیدم این همان جایی است که من سالها انتظارش را میکشیده ام  اری این همان بهشت است همان جایی که میتوانم ستاره ام را از درون سیاهی شب بیابم.


دلتنگی

آتش از اندوه هجران  بهتر است

بی قرارم کردی و گفتی صبوری بهتر است

من نمی دانم کجا خواندم ، که یادم داده است ؟

یار وقتی در کنارت نیست ، کوری بهتر است ...