کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
مرسی عزیزم سر زدی
سلام
خواهش* عذر خواهی چرا؟
حالا چرا دلتنگی ، چرا حالت گرفتس؟
اگه کمکی ، گوشی، لازم بود خوشحال میشم اگه بتونم کمک باشم
سلام از ماست بازم ممنون از اینکه هراز چند گاهی به وبلاگ من سر میزنید.
با درود
زیبا خواندیمت
موفق باشید