من عاشق ستاره ها بودم دوباره قلم را در دست گرفتم هر چقدر که با خودم فکر میکردم نمی توانستم اسمش را ستاره بگذارم آخر من که ستاره ای را نمیدیدم دیگر چه چیزی برای من باقی خواهد ماند جز یک دنیای تاریک و چشمانی کور شب و سیاهی آن مرا آزرده می کرد این روزهای اخر کم کم ترس و دلهره داشت مرا نگران میکرد نمیدانستم نگران چه چیزی هستم ولی انگار یه گمانی داشتم از یک اتفاق خوب و بدش را نمیدانستم اما انگار روز به روز ان اتفاق به من نزدیک تر میشد یک حس عجیبی داشتم گویی که همه چیز برایم مثل روز روشن بود باورم نمیشد مگر میشود اطرافم را نگریستم انگار که هچگاه همچنان جایی ندیده بودم خیال میکردم خواب میبینم و اینها همه اش رویاست و خوب که بیدار شدم دیدم این همان جایی است که من سالها انتظارش را میکشیده ام اری این همان بهشت است همان جایی که میتوانم ستاره ام را از درون سیاهی شب بیابم.
زهره حصاری
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 ساعت 00:31
اینجا قالبش چرا اینجوریه؟ به حق چیزای ندیده!
وبلاگ قشنگی داریمطالبتم خیلی قشنگن