به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

نفرین






از کجا شروع کنم.از کجای زندگی که تمامش  مثل یک خط صاف بوده و اگر  هم نوسانی بوده  رو به پایین بود. پر از خاطرات تلخ و گزنده ای که  یاد آوریش هر روز و هر شب آزارم میدهد.  نمیتوانم بگویم هرگز خاطره  خوشی  نداشتم اما آنقدر  در مقابل خاطرات بد  نا برابر است که چیزی ازشان یادم نمانده. اما  امروز بعد از مدتها اینجا هستم. بعد از مدتها کلنجار  رفتن با ذهن نا آرامم. اینجا هستم کیلومترها دور  از خانه و کاشانه ای که همه عمرم را آنجا  گذراندم. آمدم ینگه دنیا تا کاری کنم که  شاید همیشه ارزویش را داشتم. امروز  آمدم تا حافظه ام را پاک کنم.

اولش فکر میکردم یکی از این تبلیغات آمریکایی  معابانه است. مثل چیزهایی که فیلمهای علمی تخیلی  نشان میدهند. ادعای عجیبی بود. اینکه حافظه  شمارا از انچه آزارتان میدهد پاک خواهیم کرد.  باورش سخت بود اما وقتی حسابی تحقیق  کردمو دوستم را فرستادم تا از نزدیک با این  مرکز آشنا بشود دیگر تصمیمم را گرفتم.  بدون اطلاع خانواده. کارهایم را کردم و  آمدم. نمیدانم تصمیم درستی  گرفتم یا نه. اما  تصمیم بزرگی بود.  از امروز به بعد من دیگر  آدم قبل نخواهم بود. خصلت هایم عوض  نمیشود. اما خاطرتی که یک عمر با من زندگی  کرده اند. چیزهایی که روهم را آزار دادند همه پاک  خواهند شد. و من امروز دوباره زاده میشوم.

صدای پرستار افکارم را پاره کرد. با انگلیسیه  دست و پا شکسته ای که بلد بودم فهمیدم که  میگوید که موقعش فرا رسیده. مقدمات کار را  دوستم که اینجا زندگی میکند انجام داده بود.  فقط مانده بود یک سری آزمایشات که دیروز انجام  شد و امروز هم موعد مقرر بود. باورم  نمیشد که از لحظه ورودم به آمریکا تا الان که  باید به اتاق عمل بروم فقط چند روز  طول کشیده.دوستم همراهم بود اما از این به بعد اجازه نداشت جلو تر بیاید. با یک بوسه روی پیشانیم مرا بدرقه کرد.

همراه پرستار که انتظارم را میکشید رفتم  لباس مخصوص را تنم کردم. از آن  لباسهایی که پشتش باز است و من همیشه حس  بدی بهشان دارم. لباس را که پوشیدم مرا رویه  صندلی چرخداری نشاندند. متوجه این کار  هم نمیشوم. من که هنوز عملی رویم انجام  نشده پس خودم میتوانستم با پای خودم  بروم. به هر حال وقتی نشستم مرد درشت  اندام سیاه پوستی که لباس آبی پوشیده بود صندلی را  هل داد به سمت اطاق عمل. هیچ ذهنیتی از اینکه چه  اتفاقی خواهد افتاد نداشتم.استرس عجیبی داشتم. وارد اطاق که  شدیم کسی آنجا نبود. مرد اشاره کرد که بلند  شوم و صندلی را نشان داد که باید روی آن  مینشستم. روی صندلی نشستم چند ثانیه بعد  دکتری که قبلاً ملاقاتش کرده بودم به  همراه چند نفره دیگر وارده اطاق شدند. از  من پرسید که آیا آماده هستم یا نه و من  جوابم مثبت بود. طاقت انتظار کشیدن را نداشتم و  البته دیدن اینکه آنها چکار میخواهند رویم  انجام بدهند. چشمانم را بستم. ناگهان  صندلی شروع به حرکت کرد و به سمت عقب  متمایل شد. بر اثر حرکت چشمم را باز  کردم که دیدم یکی از دستیارها چیزی را نزدیکه  صورتم گرفت و  ناگهان بی حسی تمام بدنم را  فرا گرفت. همه جا سیاه شد. ذهنم به هیچ چیز فکر  نمیکرد و به یک عدم صرف فرو رفته بودم. زمان و  مکان از دستم در رفته بود. حس کردم کسی با  ناخن فولادی مغزم میخاراند. این حس که آمد.  کم کم دیدم روشنی دارد بر تیرگی غلبه  میکند. انگار داشتم پرواز میکردمو کم کم  داشت سپیده میزد. کم کم که همجا روشن شد  فهمیدم واقعاً در حال پرواز هستم. بالا در  آسمان بودم و زمین و خانه هایش زیر پایم بود.  از خانه های در همو برهم و خیابان بندی هایش  فهمیدم که ایران است. اما نفهمیدم دقیقاً کجا  هستم. در حال پرواز بودم اما اختیارم دست  خودم نبود. انگار سوار هواپیمایی بودم که  خلبانش کس دیگری بود .زیر پایم سر سبز بود و پر از  درخت. کم کم ارتفاعم کم شد و فرود آمدم.  دورو بر را که نگاه کردم حدس زدم باید یک  پارک جنگلی باشد. مردم زیادی آمده بودند  برای گردش. انگار مناسبت خاصی بود. بی  هدف حرکت کردم. باز هم  نه به اراده خودم.  رفتم جلو نزدیکتر یک رودخانه بود. که کنارش  چند خانواده که گویا با هم بودند بساط پهن  کرده بودند. حس عجیبی داشتم. همه چیز بیش از  حد برایم آشنا میآمد. مخصوصاً آن  خانواده. اما از اینجا که ایستاده بودم صورتشان دیده  نمیشد. جلو تر رفتم و از دیدنش شوکه شدم.  خانواده من بودند که آمده بودند پارک. از  سبزی که اورده بودند معلوم بود 13 بدر است.  پدرم. مادرم. برادرم. همه 20 سال جوان  شده بودند. دیگران را نگاه کردم. خانواده عمه و عمویم هم بودند. از دیدنشان با آن همه تغییر  حس جالبی داشتم. کمی که توانستم ذهنم را  جمو جور کنم سعی کردم دنباله خودم  بگردم. چشم انداختم به اطراف تا خودم را  پیدا کردم. توضیح اینکه چقدر شگفت زده  شدم اصلاً آسان نیست. با چشمهای از هدقه  در آمده جلوتر رفتم. خودم را دیدم که همراه  پسر عموها و  دختر عمه ها مشغول بازی بودم.  خوب یادم آمد. آن روز را همیشه در خاطرم  نگاه داشته بودم. 10 سلام بود. 13 بداره خوبی  بود. روزی که اولین بار او را دیدم. چه حس عجیبی  داشتم. دختر  عموی بزرگم که تازه بعد از 6  7  سال از شهرستان آمده بود آن روز با ما آمده بود سینزده بدر.  یک دختره 8  9  ساله هم داشت که من همان  لحظه اول با دیدنش هوش و حواسم را از دست  دادم. بعدها که بزرگتر شدم خیلی به این فکر  کردم که بچه 10 ساله از عشق چه میفهمد، و  هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم.

جلوتر رفتم. دیدم من و بچه ها در حال بازی  هستیم. چشم من را بسته بودندو دورم جمع  شده بودند. اولین کسی را که لمس میکردم بازنده  میشد. خوب یادم است که من بی اختیار  به سمته او  میرفتم. با اینکه چشمم بسته بود اما حس  میکردمش. چقد زمان گذشته بود که ندیده  بودمش. با ان چهره معصوم. چشم های  درشت. دامن گلدار. یادم هست که یک خواهر هم  داشت که 1 سال کوچکتر بود. و یادم هم هست که  مادرش رو کرد به مادره من و گفت: این دوتارو  باید بزرگ شدن بدیم به همدیگه. و  منظورش از این دو تا من و دختره کوچکترش  بود. و من چه حسرتی خوردم که چرا به آن یکی دخترش  اشاره نکرد.

ناگهان حس کردم تصاویر دارد در نظرم رنگ  میبازد مثل تابلو نقاشی که رنگهایش خیس است و کسی رویش آب بریزد.همه چیز شروع به ریزش کرد. صداها گنگ و محو شد. تا اینکه دوباره  همه جا سفید شد. چند تصویر تند از جلوی  چشمم عبور کرد. تصویره نامه هایی که برایش  مینوشتم و فقط خودم میخواندمش. و  آخرین تصویر وقتی که برای همیشه رفت بدونه  آنکه بداند من دوستش داشتم.

:آقا شما چیزی که میخواستینو انتخاب کردین؟ با  این صدای زنانه به خودم آمدم. اما کجا  بودم ؟  خودم را توی یک فروشگاه لباس دیدم.  کناری ایستاده بودم و خودم را نگاه میکردم. 20  سالی داشتم. خودم را که خوب ور انداز کردم توجهم به  زنی که صدایش مرا را به خودم آورده بود جلب شد. لعنت... باز هم یکهو ته دلم خالی شد.  خودش بود. حالا جایی که بودم برایم معنا گرفت.  چقدر جای آشنایی بود، تمامه 20 سلگیم را با  این لباس فروشی به یاد میاورم. هر بار که پولهایم  را جمع میکردم میآمدم اینجا تا لباس بخرم.  اما لباس حتی کوچکترین اهمیتی برایم نداشت.  فقط میآمدم تا او را ببینم. زیبا نبود. به  هیچ عنوان. اما چه اهمیتی داشت. مهم این بود که  من حاضر بودم ساعتها نگاهش کنم. لباسی که  میخریدم را ساعتها میبویدم. بوی او را میداد گاهی با لباسی که روی صورتم بود می خوابیدم.  اما کو جرتی که بخواهم به او علاقه ام را ابراز  کنم. به خودم نگاه کردم. 20 سالگی من.  جلوی صندوق ایستاده بود و داشت زیر چشمی به  دختره فروشنده نگاه میکرد. پول را داد و آمد  که خارج شود. معلوم بود که دست و پایش را گم  کرده، همیشه دست و پایم را گم میکردم خوب  یادم است: آمدم بروم بیرون که ناگهان  صدایم کرد.باورم نمیشد. به اسم خودم صدایم کرد، هرگز  نمیتوانم بگویم چه حس شعفی داشتم.  برگشتم. با صورتی پر از لبخند. گفت: بقیه  پولتون. من گفتم بماند. من با شما این  حرف ها را ندارم، که او گفت حساب حساب است. پول را  گرفتمو آمدم بیرون. با هزار فکر مختلف. آیا  اسمم را از کجا میدانست. هر حرفش را هزار جور  معنا کردم. که آخرش همش به این میرسید که او  هم حتما دلش پیش من است. یادم است همان روز  تصمیم گرفتم تا بار بعد که رفتم از علاقه ام به  او بگویم. اما باز تصاویر اطرافم شروع کرد به  فرو ریختن و محو شدن. و باز هم تصاویره تندو  مبهمی که از نظرم میگذشت. و قابل توجه  ترینش روزی بود که رفتم تا او بگویم دوستش  دارم. اما وقتی رفتم دیدم ظاهرش عوض شده.  دوستش پیشش بود و به حلقه ای که در دستش بود  اشاره میکرد و تبریک میگفت. و من باز مقموم  آمدم بیرون بدونه انکه فرصت کنم به او  بگویم دوستش داشتم.

همه چیز سیاه شدو دوباره سفید شد. به خودم  آمدم. مردم سیاه پوش دورو برم مثل مورو  ملخ در حرکت بودند. صورت اکثرشان بغز  آلود بود. حدس زدم باید اینجا گورستان باشد.  جلوتر رفتم. خوب یادم آمد. چون زمان زیادی نگذشته بود. میدانستم چه در انتظارم است. دوست  نداشتم جلو بروم. اما همان نیرو بی اختیار  مرا به جلو میراند.  چشمم را بستم تا نبینم.  اما صدای ناله ها مرا وادرا کرد چشمم را  باز کنم.منو پدرو برادرم. کناره دو قبر  نشسته بودیم و همه اقوام مارا دوره کرده بودند. بیشتر از همه من از عزا سهم داشتم. مادرو همسرم در تصادف مرده بودند.  مادری که میپرستیدمش و همسری که بعد از 3 ساله  عاشقانه آشنایی تازه 6 ماه بود که ازدواج کرده  بودیم.

جلوتر رفتم. چهره ام چقدر تکیده شده بود .اشک نمی ریختم. فقط خیره شده بودم به نقطه ای نا معلوم.  پدرو برادرم شاید چون من دو عزیز از دست  داده بودم به خودشان واجب میدیدند به من  دلدری بدهند. اما داغ آنها هم کم از من  نبود.  دیگر تاب دیدن نداشتم. چشمم را  بستم.خاطراتم از سالهایی که عاشقانه کنار  هم بودیم. خاطرات ریز و درشت. از لحظه آشنایی تا ازدواج.  چهره شیرین مادرم. با آن نگاه مهربان.  از بچگی تا لحظه مرگش همه در کسری از ثانیه  از  جلوی چشمانم گذشت. سعی کردم چیزی  نشنوم و به خاطر نیاورم. و گویا موثر بود. باز هم همان حالت عدم صرف سراغم آمد. در یک حالت خلسه فرو  رفتم. کم کم ذهنم داشت همه چیز را فراموش  میکرد. ذهنم خالی خالی شده بود. باز  برگشتم به مرکز فراموشی .این اسمی بود که من رویش گذاشته بودم. نفهمیدم چه شده. من روی  یک تخت با ملافه سفید دراز کشیده بودم. با  همان لباس مسخره ای که هنگام رفتن به اطاق  عمل تنم کرده بودند. احساس سبکی بیش از  حدی میکردم. چیزی به بدنم وصل نبود.ذهنم  آرامه آرام بود. به هیچ چیز فکر نمیکردم. اما  میدانستم کجا هستم. از بیرون صداهای مختلفی  میآمد. گویا عده ای سراسیمه این سو و آن سو میدویدند.  حدس زدم شاید حال بیماری به هم خورده  باشد. از جایم بلند شدم. به سرم دست  کشیدم . جای هیچ بخیه یا عملی دیده نمیشد.  فکر کردم شاید مشکلی ایجاد شده و عمل انجام  نشده. بیرون رفتم، حدسم درست بود. پرستار ها  سراسیمه بودند،  جلو رفتم دیدم چند پزشک در  اطاقی دوره یک مریض حلقه زدند.و یکی از آنها دارد با  دستگاه به او شوک میدهد. کنجکاو بودم ببینم طرف  زنده میماند یا نه. بعد از چند بار شوک دادن  اما  افاقه نکرد و دستگاه سوتش ممتد شد. مریض مرد. دکتر با حالتی  مغموم. دست از کار کشید و ملافه سفید را روی  صورت مریض کشید. کم کم همه با چهرهای  ناراحت از اطاق بیرون آمدند. خواستم سراغ  دکتر بروم و جویای عمل خودم بشوم اما  کنجکاوی عجیبی درونم بود برای اینکه بروم و مریضی که مرده بود را ببینم  . همه که از اطاق خارج شدند رفتم  بالای سر مریض. ملافه را زدم کنار.وقتی  دیدمش  ناگهان چقدر دلم برای خودم  سوخت. به این فکر کردم. کاش هیچوهت اینجا  نمیآمدم. کاش خودم سعی میکردم چیزهای  خوب را به خاطر بیاورم و افکار بد را بیرون کنم تا آنکه همه خاطراتم  را با هم پاک کنم.خاطراتی که حالا تلخی هایش را هم دوست داشتم. کاش فرصت دیگری به خودم  میدادم.

شنیده بودم که هنگام مرگ همه خاطرت از  جلوی چشم انسان میگذرد. و چه درست بود.  مریضی که مرده بود من بودم.

 

امتحان

دو روز قبل امتحان :
.امروز رو استراحت مى کنم.از فردا بکوب شروع مى کنم به خر زدن !

یک روز قبل امتحان :
.
ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻳﻢ،
ﮐﻮﻭﻭ. . .ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ
..چیزى نیس درسش آسوونه

شب امتحان :
.
واااى چقدر زیااااااده ..نمیرسم همش رو بخوووونم ... باید صبح پاشم بخووونم

ادامه مطلب ...

داستان باحال

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش

بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى

می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

یک کتاب مقدس،

یک سکه طلا

و یک بطرى مشروب .



کشیش پیش خود گفت :

« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید

کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است

که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب

و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به

درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد

کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت

انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با

کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى

جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !  »

داستان کوتاه

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

قصه های کوتاه

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم
 
 که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
 
اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود
 
هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد
 
ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم
 
چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت
 
تا اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت
 
کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون
 
 می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و
 
 از خونه بیرون می رفت...
 
دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم
 
هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟
 
 از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد
 
موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم
 
ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن
 
هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم
 
تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به
 
خونمون امده بود تصادفی با یکی از
 
 اشناهای دورمون که رئیس کلانتری
 
 یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن
 
و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام
 
متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت
 
تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...
 
من نمی خوام جلب توجه کنم
 
بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و
 
 با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که
 
 یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده
 
وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه
 
شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود
 
 رضا و این همه خلاف ........... نه
 
زن دوم ....نه ...........بچه .....وای
 
اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو
 
 رها نکنه  سریعا بچه دار شد.
 
سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .
 
سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم
 
تا تونستم خودم راحت کنم
 
خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد
 
می گفت بهم علاقه داره و......
 
با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد
 
 از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.
 
الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و
 
 رضا صاحب 2 فرزند شده.
 
ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از
 
این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم