به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

قزوینی

سرگذشت یک پسر در دانشگاه قزوین :

( )

سال اول ( . )

سال دوم ( o )

سال سوم ( O )

سال چهارم خدا رحم کرد واسه فوق لیسانس ادامه نداد.


قزوینیه دنبال توپ میدویده

بهش میگن مگه بچه شدی ؟

میگه نه ولی از قدیم گفتن دنبال هر توپ بچه ای هم میاد.


زن رشتیه به شوهرش می گه این همسایه قزوینیمون هر وقت تو نیستی نمیاد سراغ من . شوهرش میگه ولش کن بابا این دیوونس هر وقت تو نیستی سراغ من میاد.




اینو حتما بخونید....

سلام بچه ها من میخام از دلتنگیهام واستون حرف بزنم تو رو خدا  نگید که حوصله خوندنشو ندارید

میدونید چیه دیگه خسته شدم میپرسی از چی؟از این روزای تکراری میگیم امروز و دیروز و فردا ولی همش عین دیروزه دلم میخواد فردای جدید بیاد یه اتفاق خوب بهم خبر بدن خبر یه اتفاق تازه یه اتفاقی که بهم روحیه بده شاید واسه شما همه چیز سر جاش باشه ولی واسه من هیچی سر جاش نیست هی به خدا توکل میکنم ولی انگار اون اتفاقی که نباید بیفته می افته اما زیادم نا امید نیستم همین که شما بهم سر میزنید کلی خوشحال میشم مثل اینه که میخواید یه خبر خوب بهم بدید نمیدونم با این حرفم موافقید یا نه؟بعضی وقتا اگه همه دورت باشن اگه هیشکی تنهات نزاره حتی اونی که دوسش داری همیشه پیشت باشه اما یه وقتایی هست که احساس تنهایی میکنی انگار که هیشکیو نداری همه اون آدما برات مثل یک دیوار سخت میشن دیگه نمیخوام وقتتونو بگیرم ببخشید اگه ناراحتتون کردم فقط میخاستم رو دل نشه شایدم....................

طنز زن وشوهر خوشبخت

زن به شوهر میگه : ببینم حقوق این ماهت کجاست ؟
زن: بذار جیباتو بگردم!
 زن (در حالی که جیب پشت شلوار شوهرش رو چک می کنه) : پس کجا قایمش کردی ذلیل مرده؟!
مرد (با گریه) : به خدا تو جیبام نیست!
 زن: ای وای اونجا رو کیفم گذاشتیش!
مرد: امون نمیدی بهت بگم که
زن: مرسی عزیزم بیخود نیست من اینقدر دوست دارم! 






سیب خنده

در عجبم

از سیب خوردنِ مان

که

از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.

مگر این همه چــــــوب که خوردیم

از یک سیــــب…..شروع نشد !؟




کودک باران

کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...