به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

به وبلاگ جفنگ خوش آمدید

یار اگر نادان باشد تنهایی بهتر است خطای این گفته را گزارش دهید

فلسفه عشق

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند،

در جواب گفت:

اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند ؛ نمره یک می دهیم :1

اگر دارای زیبائی هم باشد یک صفرجلوی عدد یک می گذارم: 10

اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگر جلوی عدد 10 می گذارم: 100

اگر دارای اصل و نسب هم باشد یک صفر دیگر جلوی عدد 100می گذارم: 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق)؛ چیزی به جز صفر باقی نمی ماند: 000

وصفر هم به تنهائی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.


معجزه عشق

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.









عروس و مادر شوهر

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.







نان و دندان

یکی طفل دندان بر آورده بود/پدر سر به فکرت،فرو برده بود/که من نان و برگ از کجا آرمش؟/مروت نباشد که بگزارمش/چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت/نگر تا زن او چه مردانه گفت:/مخور گول ابلیس تا جان دهد/هر آن کس که دندان دهد نان دهد/تواناست آخر خداوند روز/که روزی رساند تو چندان مسوز!!


آورده اند

سنگ و کلوخی که سال ها در قایقی روی دریا کنار هم بودند ناگهان به آب افتادند *سنگ*در حالی که با فریاد و فغان به زیر آب می رفت ناله کنان می گفت:دریغ و افسوس که کار من تمام شد من به اعماق تاریک دریا می پیوندم ونیست می شوم! اما کلوخ در حالی که ذره ذره در آب دریا حل می شد با زبان بی زبانی به سنگ گفت:اگر می توانستی همرنگ دریا شوی و اینقدر اسیر خودت نبودی حالا خودت جزیی از دریا بودی و چون دریا درخششت ازهمه جا پیدا بود!!